1401/12/27
قسمت اول
آن مرد شریف هم، برای همیشه رفت.
متاسفانه روزهای پایان سال 1401، پایان زندگی، پر از افتخار، حاج سیاوش هم شد.
حاج سیاوش شدن دیگر ممکن نیست، اما اگر کسی میخواهد الگویش حاج سیاوش باشد؛ یا مثل او شود، قبل از هر چیز بهتر است، صداقت را مبنای زندگی اش قرار دهد. آری یکی از زیبایی های حاج سیاوش، همان یک رنگی اش بود. همان خصلتی که گاهی هزینه های زیادی برای زندگی بشر دارد. من در وجود حاج سیاوش احترام را دیدم؛ احترامی که، حس محبت، شرافت و همدلی میداد. کیست که نداند، حاج سیاوش تا میتوانست، جهان اطرافش را، جای بهتری، برای زندگی، دیگران کرد. او برای هر مظلومی، یک حامی بود؛ این روزها؛ از هر کسی در جغرافیای نزدیک محل سکونتش ،درباره ی نقش او سوال بکنید، به شما خاطراتی خواهد گفت، که به اعماق ریشه های آن انسان متعهد و متعبد، در وجود مردم پی میبرید. بله جمعیتی، که اه شان به آسمان رسید؛ همان افرادی هستند، که خاطرات با او بودن را، در ذهن خود مرور میکنند، به یاد میآورند و به آن روزها فکر میکنند. و در نهایت انها بیشتر از همه زانوی غم را بغل خواهند کرد. من بیش از 12 سال میشد که به خاطر موقعیت شغلی و تحصیلی عمدتا در شهرهای شرقی، حاج سیاوش را ندیده بودم.
در یکی از روزهای آذر ماه سال 1401به من خبر دادند، که حاج سیاوش در بیمارستان مرضیه اصفهان، بستری شده است. با خانواد و عمو هماهنگی کردم و به بیمارستان رفتیم. سراغ او را گرفتیم، گفتند در بخش مردان بستری شده است. از خانمی که پشت میز طبقه ی پایین بیمارستان نشسته بود و کمی هم اخمو بود. ضمن سلام؛ از او پرسیدم که سیاوش رحیمی کیا در کدام اتاق و بخش بستری است؟ و اجازه ملاقات میدهید؟ بدون نگاه به دفترش، سرش را بالا گرفت، گفت حاج سیاوش را میگویی؟ من هم با گشاده روی گفتم بله. اجازه میدهید ملاقاتش کنیم؟ گفت اتاقش شلوغ هست، ولی بله، بلند شد راه را، به ما نشان داد و شماره اتاقش را هم به ما گفت. ما با آسانسور به طبقه بالا، بخش بستری مردان رفتیم. از روی شماره ای که به ما گفته بود، اتاقی را، که حاجی در آن جا بستری بود، پیدا کردیم. تمام آرزوهای ندیدنش تا آن روز، که به دلم نشسته بود؛ بر آورده شده بود. آن انسان با شرف با اینکه روی دستش سرم زده بودند، تا حالت بلند شدن روی تخت، از جایش برخاست، اصرار من که لطفا همان طور روی تختت دراز بکش، بی فایده بود. وقتی آدم در آغوش فردی قرار میگیرد، که بوی برابری و برادری میدهد، خیلی ارزنده است. وقتی آدم در آغوش فردی قرار میگیرد که نه هم فکر ظالم است، نه همکار ظالم است و یاور مظلوم و محروم است، احساس قشنگی به آدم دست میدهد، که ارتفاع زیبایی این اندیشه، بلندترین قله های دنیا را هم، پس خواهد زد. بعد از کلی احوالپرسی و گفت گو، از بیماری اش پرسیدم. عکس ها، آزمایشات و پرونده اش هیچ بیماری را نشان ندادند و نوعی سرماخوردگی و کمبود ویتامین تشخیص دادند که قرار بود، فردا از بیمارستان ترخیص شود. جالبترین نکته برای من این بود که، ذهن حاجی، عین یک ساعت دقیق کار میکرد. از ریزترین موضوع محل تحصیلاتم و تدریس گرفته تا خانواده سوال هایی پرسیده بود، که جواب های من، خوشحالش میکرد. حاج سیاوش تا سال آخر عمرش دقیقا همانند، سالهای قبل، صادقانه زندگی کرد. البته چندین فرد دیگر نیز همزمان در آنجا حضور داشتند. او در همان حال از همراهان میخواست که چای درست کنند و آب میوه و غیره بیاورند.... در همین حال سوپروایزر بیمارستان آمد دم درب و با حالت بسیار آرام و متین گفت، در این ساعت قرار است پزشک بیاید، اجازه میدهید؟ که ما از حاجی خداحافظی کردیم. موقع خروج از جلوی میز پرستاران، سوپر وایزر بخش، به من گفت، ببخشید آقا، ممکن است دو دقیقه وقت تان را بگیرم؟ گفتم بله با کمال میل در خدمت تان هستم؟ عمو و خانواده مسیر راهرور را به سمت خروج پیمودند. ایشان از من پرسید؟
این آقا کیست که این همه مردم، تماس میگیرند و به ملاقاتش میآیند؟
گفتم حاجی در منطقه و روستا حامی مردم، خصوصا آدم های مظلوم است. مردم هر نوع مشکلی داشته باشند، به آنها کمک میکند. گفت خوش به حالش، اینجور، آدم ها سعادتمند هستند. عاقبت به خیر که میگویند؛ همین است. من از ایشان و کادر پرستاری تشکر کردم و از آنها خداحافظی نمودم.
خاطرات دکتر علی قوام
من این مصیبت بزرگ را به تمام دوستداران، اقوام و بستگان آن مرد متعهد و با صداقت تسلیت عرض میکنم. نامش و یادش هیچگاه فراموش نخواهد شد.
قسمت دوم به زودی
چرا و چگونه حاج سیاوش محبوب شد؟ این سوالی است که دیگران بهتر است به آن بیندیشند